طراحی سایت

قالب وبلاگ

روستای من قوشلانه

طراحی سایت


روستای من قوشلانه
 
اطلاعات و بیوگرافی روستای قوشلانه
نوشته شده در تاريخ یکشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۱ توسط مجیدسلیمی

با درودی دوباره و به یاری خداوند یکتا از همه ی دوستان و هم محلی های روستای قوشلانه درخواست می گرددبرای به روز رسانی وبلاگ روستا پیشنهاد و یا مطالبی دارند برای درج در کانال یاری بفرمائید.

با سپاس


نوشته شده در تاريخ شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۸ توسط مجیدسلیمی

به زودی تصاویر از کانال روستا به وبلاگ منتقل می گردد


نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۶ توسط مجیدسلیمی
دوستان گرامی روستای قوشلانه خواهشمند است برای به روزسانی وبلاگ به اینجانب کمک نمایید


نوشته شده در تاريخ یکشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی

 چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

 

نوشته شده در تاريخ یکشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی

دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»




نوشته شده در تاريخ شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی
گوسفندی خواست برای خوردن علف تازه به بالای تپه ای برود. رفت و رفت تا این که خسته شد. به خودش دلداری داد که خستگی مهم نیست. اگر به سر تپه برسم، علف تازه در انتظار من است. راهش را ادامه داد و دوباره خسته شد. باز به خودش گفت که برای خوردن علف تازه باید حتماً به بالای تپه برسد. تنها هدف او این بود که برای خوردن علف تازه به بالای تپه برسد. اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد که نه تنها در آنجا هیچ علفی وجود ندارد، بلکه در راه رسیدن به بالای تپه، علف های زیادی را نادیده گرفته است.


نوشته شده در تاريخ شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»




نوشته شده در تاريخ شنبه هفتم تیر ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی
مهدي اميري نظري برسري , پنجشنبه 8 خرداد 1393 ساعت 8:35


نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی
کد خبر: ۳۲۸۳۹۰
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۷

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده  بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


نوشته شده در تاريخ شنبه سی ام فروردین ۱۳۹۳ توسط مجیدسلیمی

قله ی درفک , مسیر جاده ی شاه شهیدان خورگام به گلنگش

برگرفته از  بر گرفته از  http://roudbarnews.co


.: Weblog Themes By Pichak :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک